کودک گفت: بابایی ، محبوبه اینا یه تلویزیون خریدن اندازه اینقد! و دستانش را برای نشان دادن بزرگی تلویزیون از هم باز کرد. پدر سرش را به زحمت بلند کرده و نیم نگاهی به دخترش انداخت و به آرامی گفت : میخرم واست. و باز هم سرش را به زیر انداخت و به مصرف موادش ادامه داد. کودک نگاهی به سوی دیگر اتاق انداخت، جایی که تلویزیون شکسته آنها قرار داشت و بازهم رو به پدر کرد و گفت: بابایی همین تلویزیون خودمون مگه چشه؟ همین اگه درست بشه خیلی هم از تلویزیون محبوبه اینا بهتره. و بازهم پدر با زور سرش را بلند کرد و گفت : درستش میکنم. و دوباره مشغول کارش شد. فردای آن روز دخترک که از مدرسه به خانه آمد خانه مثل هر روز نبود. جمعیت زیادی در مقابل خانه ایستاده بودند و همسایه ها دخترک را به یکدإگر نشان میدادند و افسوس میخوردند. ماشین سیاه نعش کش به سرعت از مقابل خانه دور شده بود که دخترک به داخل خانه رسید. نه از تلویزیون شکسته خبری بود نه از پدر. آن روز صبح پدر تلویزیون شکسته را به یک وانتی فروخت و با پولش مقداری بیش تر از مصرف هر روزش مواد خرید و آن روز صبح به علت مصرف بیش از اندازه! دچار حمله قلبی شده و دیگر هیچ وقت نتوانست قولی را که به دخترش داده بود ،عملی کند. او دیگر هیچ فرصتی برای تعمیر تلویزیون پیدا نکرد.